دیدار با بسیجیان استان کرمانشاه ؛
ساعت 8 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تا دم دمای صبح خواب به چشمام نیومد ، داشتم حاشیه های استقبال از رهبری رو می نوشتم که خوابم برد ، هنوز چشمام حسابی گرم نشده بود که با صدای گوشیم چشامو به زور باز کردم ؛ 38 تماس از دست رفته گویای تلاش بی وقفه دوستم جهت بیدار کردن من برای رفتن به دیدار رهبری بود ! به هر زحمتی بود از رختخواب دل کندم و آماده شدم ؛ هنوز 8 صبح نشده بود که دوست عزیزم اومد دنبالم ؛ دیدار ساعت 10 بود و به خیال خودم خیلی زود داشتیم می رفتیم ولی وقتی به ورزشگاه حضرت امام رسیدیم فهمیدم چقدر دیر اومدیم ! جاده رو بسته بودن و تموم طول جاده پر بود از بسیجیان مشتاق دیدار مقتدا ؛ ما هم مثل بقیه کارت های ملاقات رو درآوردیم و رفتیم توی صف طولانی انتظار ...
اونقدر جمعیت زیاد بود که بعید میدونستم حتی بشه بریم داخل حیاط ورزشگاه ! چه برسه به سالن ...
ساعت 8:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حس میکردم بعضی از خانوما کرمانشاهی نیستن بنابراین یه کم به نحوه ی حرف زدنشون دقت کردم ، دیدم که درست حدس زدم !
از تموم شهرستان ها اومده بودن ؛ اسلام آباد ، کرند غرب ، هرسین ، کنگاور ، ثلاث ، سنقر و ...
توی فکر بودم که دیدم دوتا دختر زل زدن به ما ، بهشون لبخند زدم ، یکیشون رو به من و دوستم گفتن :
- شما کرمانشاهی هستید ؟
- بله ؛ شما ولی کرمانشاهی نیستید ؛ اهل کجایید ؟
- کنگاور ؛
- اووه از اونجا تا اینجا اومدید ! خب صبر میکردید بیان شهرتون ؛
- ما روز بیستم اومدیم دیدن آقا ؛ امروز هم دلمون طاقت نیاورد اومدیم ! شهرمون هم که بیان میریم حتمأ :)
- ماشا الله به همت شما ...
دیگه چیزی نداشتم بگم ؛ توی ذهنم مدام با خودم تکرار میکردم : آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم ...
ساعت 9:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حدود یک ساعت و نیمه که دم در منتظریم و هنوز درب ها باز نشده ؛ با گذشت زمان نه تنها چیزی از ازدحام کم نمیشه بلکه هر لحظه بیشترم میشه ؛ یهو یکی از سپاهی ها عصبانی میشه و میگه : خواهرا دیگه جا نیست ، اینقدر هل ندید ؛ درب باز نمیشه ؛ از پنج صبح جمعیت داره میره داخل ، دیگه ظرفیت پره ؛ واینسید اینجا ، برید دیگه ؛
من گفتم : مگه کارت ها رو به تعداد و ظرفیت سالن نمیدن ؟؟ یعنی چی جا نداریم ؟ ما نیومدیم شمارو ببینیم که !!
همه مون عصبانی هستیم ؛ یکی از دخترا یه شعار میده و کارتشو میاره بالا ، بقیه هم سریع تکرار میکنن و توی یه حرکت صدتا دست بلند میشه !
سپاهی ها و نظامی ها دیگه دارن کلافه میشن از این همه سماجت ! مدام میگن دیگه جا نیست برید اما هیچکس گوش نمیده ؛
ساعت 9:50 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
واقعأ لحظات به کندی میگذره ، ساعت داره به 10 نزدیک میشه و بیرون ورزشگاه هم صدا نمیاد ؛ همه و مخصوصأ من کلافه شدیم ولی دلم نمیاد برم ؛ ته قلبم یه امید دارم که بالاخره میریم تو ؛
باز یکی میاد و میگه برید خونه هاتون ، جا نیست ! این بار هم مثل دفعه قبل یه تعداد میرن و کمی خلوت تر میشه ...
ساعت 10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
نه صدایی از داخل میاد و نه خبری :( کم کم دارم ناامید میشم که یکی میاد و میگه : خواهرا برید تو صف بایستید ، همه تون میرید داخل فقط آروم باشید و با نظم ؛ یه کم جا باز شده ؛
یه ولوله ای تو جمع میفته ؛ همه مرتب میشن و توی یه صف قرار می گیرن ؛ مسیر رو باز میکنن و ابتدای مسیر اول کارت های ملاقات رو می گیرن ؛ یکی از دوستام کارت ملاقات نداره و خیلی استرس گرفته که مبادا راش ندن ؛ اشک توی چشماش جمع شده و با یه حال خاصی میگه خدایا به امید تو ...خودت میدونی چقدر دوست دارم آقامو ببینم ... خودت جورش کن ؛
پشت سر هم داریم میریم تو ، من کارتمو میدم و بعد نوبت دوستمه که کارتشو بده ، یهو اون خانومه که کارت ها رو میگیره بدون اینکه از دوستم کارت بخواد دستشو به سمت نفر بعد از دوستم دراز میکنه و میگه کارت ! و به همین سادگی دوستم از گیت اول رد میشه :)
ساعت 10:05 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
به گیت دوم حفاظت میرسیم و یه بازرسی بدنی انجام میشه ؛ بعد وارد محوطه حیاط میشیم ؛ یه تعداد از خانوما میدون به سمت ورزشگاه ؛
یه تعداد هم مثل من آروم آروم داریم میریم ؛ یه ایستگاه پذیرایی بین دو گیت حفاظت زدن و خیلی از دوستام اونجا مشغول پذیرایی از مردم با شربت و شیرینی هستن ...
یه خانوم مسن شربت رو دستش میگیره و میگه : خدایا یعنی میشه وقتی امام زمان هم اومد باز ما توی همین حال و هوا باشیم ؟ یعنی میشه ما هم جزو مشتاق های دیدار اربابمون باشیم و از یاراشون ؟ یعنی میشه ..... ؟!
شربت و شیرینی رو همراه با یه بغض و البته هیجان میخوریم و به گیت سوم می رسیم ؛ یه بازرسی بدنی و تموم ... یعنی دیگه میتونیم بریم آقا رو ببینیم ...
ساعت 10:10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
وارد سالن که شدم درب رو روی بقیه بستن و گفتن توی حیاط باشید ؛ دیگه واقعأ جا واسه نفس کشیدن هم نیست !
یه خانومی اشکاش جاری شد و گفت : عیب نداره ، همین که تا اینجا هم اومدیم خدایا شکر ، لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن .... خیلی واسم جالب بود ! واقعأ چیزی نداشتم بگم ... تا حالا این همه عشق و علاقه مردم به رهبر رو به این قشنگی لمس نکرده بودم ...
ساعت 10:15 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تازه فهمیدم رهبر خیلی وقته تشریف آوردن و مراسم هم شروع شده ؛ یه آقایی به نمایندگی از ما واسه رهبر شعر خوندن ؛ بعد یه سرود اجرا شد و بعد هم ورزش باستانی ؛ اگر خسته جانی بگو "یا علی " بعد مردم با صدای بلند و یه حال ِ دیگه ای میگن : "یا علی "
ورزش باستانی که تموم شد ؛ سردار جعفری صحبت کردند و خلاصه همه این مقدمات انجام شد و نوبت به سخنرانی حضرت آقا رسید ...
ساعت10:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
آقا میخوان صحبت کنن ، تموم جمعیت بلند میشن و شعار میدن : " صل علی محمد نائب مهدی آمد ... صل علی محمد بوی خمینی آمد ..."
ولی یه شعار بود که بدجور به دل می نشست و اونم این بود : " ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ... "
خلاصه حضرت آقا شروع کردن : "... اگرچه از گذشته، هم از دور، هم از نزدیک، منطقهى کرمانشاه و مردم کرمانشاه را تا حدود زیادى میشناختم، اما در این دو سه روز کوتاهى که خداوند توفیق داد با شما مردم عزیز در بخشهاى مختلف ملاقات کردم و مطالعه کردم و رفتارها را دیدم، ارادتم به کرمانشاه و کرمانشاهى بیشتر شد... "
من تقریبأ جزو آخرین نفرات بودم و از دور آقا رو می دیدم ؛ هی قدمو بلند میکردم که آقا رو ببینم یهو یاد یه شعری افتادم : " گردن کشیده م که تماشا کنم تو را ... " خلاصه خداروشکر یه دل سیر آقا رو دیدیم ...
-------------------------------------------
پ.ن.1 : ماه من ! هنوز هم در باورم نیست در هوایی نفس می کشم که عطر نفس های تو جاری ست ...
پ.ن.2 : حال و هوای این روزهای شهرم و مردمش قابل توصیف نیست ... خدایا شکر ...
پ.ن.3 : نوای وبلاگ:تا تو ای بهار تازه آمدی/سروهای سرفراز آمدن/مثل رودخانه های پرخروش/عاشقان به پیشواز آمدن...
پ.ن.3 : التماس دعا / یا علی و یا حق